..... نگیـــــن شیـــــــــــراز .....



خدایا شکرت . بالاخره دیشب خوابشو دیدم الهی دورش بگردم بالاخره به خوابم اومد عزیز دلم مثل همیشه تمیز و مرتب و شیک و آراسته صورت اصلاح شده موها برخلاف این سالهای آخر که جوگندمی بود، مشکی مشکی، بدون حتی یه تار موی سفید به یک سمت شونه شده و مرتب با یه شلوار جین و یه تیشرت طوسی روشن پدر و مادرم تو خونه قدیمی بودن هنوز . دم غروب بود . رفتم بهشون سر بزنم که دیدم پشت در دو جفت کفش کوچولوی دخترونه جفت شده گفتم لابد مهمون دارن . در اتاق رو باز کردم وارد که شدم دیدم پدر و مادرم تکیه دادن به پشتی های ترکمن کنار دیوار و دو تا دختربچه کوچولوی سه چهار ساله وسط اتاق دارن بازی میکنن. یکی از دختربچه ها رو بغل کردم بوسیدم گفتم اسمت چیه عزیزم؟ در حالیکه خیره خیره نگاهم میکرد گفت: آوای آسمان . تو دلم گفتم چه اسم قشنگی قشنگ مثل خودش اومدم دختر بچه دومی رو بغل کنم که یهو چشمم افتاد سمت پنجره خدایا چی میدیدم؟ داداش کوچیکه نشسته بود لب پنجره تمیز و مرتب و آراسته . نشسته بود لب پنجره و ساکت به یه گوشه خیره شده بود رو  کردم به مادرم و گفتم: مامان؟ مگه شهرام فوت نکرده؟ مادرم خیلی خونسرد گفت: نه! فقط شوکه شده، دکتر گفته شدت تصادف طوری بوده که ایشون مدتی زمان لازم داره تا برگرده به حالت قبل . دویدم سمت شهرام و در حالیکه با اشتیاق بغلش کرده بودم و بشدت اشک میریختم مابین خنده و گریه گفتم: خدا رو شکر، خدا رو شکر، من فکر میکردم رفته، ولی نرفته، ببین مامان، زنده ست، ببین مامان، زنده ست . مادرم خیلی بی تفاوت سر ت داد و گفت: آره زنده ست، ولی خیلی سخته، سخته بتونیم برش گردونیم به حالت قبل، خیلی باید تلاش کنیم و خیلی زمان میبره باز در حالیکه سر داداش کوچیکه رو بغل کرده بودم و میبوسیدمش، گفتم: نترس مامان، خودم هستم، خودم هستم، مگه من مٌردم؟ خودم مراقبتش میکنم، خودم بهش میرسم، خودم کنیزیشو میکنم و در همون حال سر و صورت عزیزمو غرق بوسه میکردم یهو عزیزم از جاش بلند شد رفت سمت دختربچه ها که مشغول بازی بودن، همون دختر کوچولو رو بغل کرد و انداختش هوا . مثل پدرهایی که دختربچه هاشون رو میندازن هوا و میگیرن من سریع از جام بلند شدم و دویدم جلو که برای بچه اتفاقی نیفته . ولی مادرم خیالمو راحت کرد که: نگران نباش، جسماً طوریش نیست، فقط هوش و حواسش آسیب دیده که اونم دکتر گفته یه مدت بعد برمیگرده به حالت قبل با خیال راحت نشستم لب پنجره و همونطور که از شدت خوشحالی گریه میکردم تماشاش میکردم و قربون صدقه اش میرفتم و زیر لب تکرار میکردم: زنده ست، خدایا زنده ست یه لحظه دختر بچه رو گذاشت زمین برگشت طرفم و گفت: نگین جان گشنمه! چی داریم بخوریم؟   در حالیکه اشکهامو پاک میکردم، بلند شدم، خندیدم گفتم: الهی قربونت برم الان میرم یه چیزی آماده میکنم میارم . و از اتاق بیرون اومدم.

صبح که بیدار شدم چه حال خوبی داشتم . نازنین عزیز از دست رفته من، داشت میگفت که باید برگردیم به حالت قبل . انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده . و مثل همیشه گرسنه بود و آماده غذا خوردن!!

 

 

دیشب با همسرم رفتیم بیرون و کلی حرف زدیم ازش ممنونم از صمیم قلب ازش ممنونم .خدا به تعداد قطره های بارونی که از ابتدای خلقت تا حالا باریده، بهش سلامتی و عزت بده، دونه های برف و تگرگ هم روش! . میگن دعای پدر و مادر در حق فرزند خیلی گیرا ست نمیدونم دعای همسر در حق همسر هم گیرا ست؟ خدا کنه باشه . خیلی مدیونشم خدا براش خوش بخواد هر وقت دلم از زندگی و روزگار میگیره، میریم بیرون تو ماشین حرف میزنیم و وقتی به خونه برمیگردم احساس میکنم یه کوه سنگین از روی دوشم برداشته شده . اژدهای خشمگین میرم و فرشته مهربون برمیگردم! حتی وقتی از خودش دلخورم و از شدت ناراحتی میخوام سر به کوه و بیابون بذارم، کافیه فقط نیم ساعت باهام حرف بزنه . البته نادیده میگیریم زمان هایی که دلم میخواد کشو رو باز کنم و با اسلحه قدیمیم مغزشو بپاشم رو دیوار . و صد البته که گاهی ایشون هم کشوی مخصوص و اسلحه مخصوص خودش رو داره!  ما لیلی و مجنون نیستیم، شیرین و فرهاد هم نیستیم، تو زندگی مشترکمون هم مثل همه زن و شوهرها مشکلاتی داریم، ولی دوستان خوبی برای هم هستیم شاید بهتر باشه بگم ایشون دوست خیلی خوبیه برای من راستش من عرضه شو ندارم این مهارت در وجود من نیست متاسفانه البته تقصیر خودشم هست! هیچوقت ناراحتی هاش رو بروز نمیده که من کمکش کنم دلش دریاست کمتر دلگیر میشه . اگه هم بشه، خیلی زود فراموش میکنه

دیروز چهل روز از رفتن عزیز دلم گذشت . و دیشب بعد از صحبت هایی که بین من و همسرم گذشت، تصمیم گرفتم روال عادی زندگی رو از سر بگیرم و اشک و غصه رو کمتر کنم و بجاش به کارهای مهمتری برسم مثلاً به پرنده ها دونه بدم چون دغدغه داداش کوچیکه بود، بیشتر به گربه ها غذا بدم چون یکی از دغدغه هاش همین بود، بیشتر به دیگران کمک کنم چون داداش کوچیکه خودش در هر شرایطی که بود، برای هر نوع کمکی به دیگران آماده بود و پیشقدم به پسر نازنینش بیشتر از قبل محبت کنم و مراقبش باشم چرا که چشم و چراغ زندگیش بود . عزیز دل عمه چند روز به اتفاق مادرش اومدن شیراز و دیشب برگشتن تهران خوب بود این چند روز حالمون خوب بود کنار هم .

 

از بچه های گلم واقعاً ممنونم، خدا براشون خوش بخواد . تو این مدت خیلی بیشتر از اونچه که من مراقب اونها باشم، اونها حواسشون به من بوده همه جوره کمک حال بودن دخترم که الهی عاقبت بخیر بشه، علیرغم غم و غصه سنگینی که رو دوشهای ظریفش سنگینی میکرد، مراقب حال من بود و بهم میرسید دم به دقیقه برام دمنوش درست میکرد، میگفت مامان این دمنوش خاصه ها، ببین من خودم برات درست کردم، بخوری حالت خوب میشه   و من میخوردم و حالم خوب میشد گل پسرم ضمن اینکه حواسش به کارهای جاری بود، گاهی میومد بغلم میکرد میگفت: نوکرِم! چطوری حاج خانوم؟! و گاهی که از کنارم رد میشد دستشو میذاشت رو شونه ام و با فشار کوچیکی انگار میگفت: من کنارتم مامان، نگران نباش . الهی که هردوشون تو زندگیشون خیر ببینن و تنشون سالم و دلشون خوش باشه عزیزای دلم . الهی که هیچ مادری داغ فرزند نبینه .

 

و شما شما دوستان گل مهربونم یه سوال دارم ازتون میخواستم بپرسم شما اینهمه معرفت و مهربونی رو از کجا میخرین؟! کجا میفروشن اینهمه مهربونی و همدلی رو؟ منم میخوام بخرم ولی نمیدونم کجا میفروشن . ازتون ممنونم نه با این کلمات نه با این سی و دو تا حروف الفبای شکسته بسته، نه با تمام گوشت و پوست و رگ و خونم ازتون ممنونم الهی الهی الهی که تن عزیزتون همیشه سلامت و دل مهربونتون همیشه خوش باشه عزیزانم . الهی تو زندگی خیر و خوشی سر راه خودتون و عزیزانتون بیاد و گرد غم به دلتون نشینه هرگز .

 

خوب حالا یه نفس عمییییییق . سلاااااااام زندگی سلام آخرین روزهای بهار شیراز . سلام خورشید سوزان و هوای داغ شیراز . دیگه برمیگردیم به حال و هوای قبل همونطور که داداش کوچیکه دیشب تو خوابم میخواست که برگردیم به زندگی قبلی .

یا علی .


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

داستان آناهیتا تکنیک برتر پایگاه بسیج سلمان فارسی (شهرری) مجک لرن نمونه ایت الله کاشانی فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی faslerooyeshci ..... تیدا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. تولیدی فلاسک چای